سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایا! در لحظه تحویل سال نو که دلهایمان یکیست و دستهایمان به سوی درگاهت، درست در همان لحظه، ما را دریاب، نگاهمان کن و دستهایمان را بگیر و غم هایمان را ببر و نفوذ کن در دلهای شکسته ای که امیدی جز تو ندارند.

مهربان خدای من! ازدواج موفق را نصیب جوانانمان بکن و دلشان را با داشتن همسری خوب، سرشار از شادی و آرامش کن.

یگانه ی بی همتا! نعمت مادر و پدر خوب بودن را نصیب تمام کسانی که در آرزوی فرزند هستند بکن و دامنشان را با نعمت آسمانی ات سبز کن.

رحمان رحیم! تاج سلامتی را بر سر همه بیماران قرار بده و از دوا و دکتر و درمان بی نصیبشان کن.

معبود من! جای خیلی ها امسال کنار سفره هفت سین خالیست، خودت تسلی دل خانواده هایشان باش و دستگریشان.

بارالها! هیچ مردی و هیچ پدری و هیچ سرپرستی شرمنده خانواده اش نکن و به مالشان برکت بده.

خدای خوب و مهربانم کم نیستند زنان سرزمینم که یکه و تنها، بار زندگی را بر دوش می کشند و چه کار سختییت در این زمانه و در بین آدمها هم مرد بودن و هم زن بودن، معبودا، شانه هایشان را به اندازه باری که بر دوششان است قوی کن، دلهایشان را محکم با حضور خودت.

در نهایت کمکمان کن خوب باشیم و مهربان، دلر حم باشیم و دستگیر دیگران، دوست بداریم و دوست داشته شویم، غمی از دلی بزداییم و شادی ای در دل بنشانیم، از کنار غمها و شادی های هم بی تفاوت رد نشویم...

خدای بزرگ! همه دوستانم، همسایه هایم، خواننده های وبلاگم، فامیل و عزیزانم، همه و همه را به خودت می سپارم ، سال خوبی و زیبایی را برایشان رقم بزن.


معبود مهربان من، امیدم و دو فرشته نازنینم را در پناه خدایی خودت حفظ کن و کمک کن سالی پر از شادی و آرامش و سلامت و برکت در پیش داشته باشیم.

سال 90، من باردار بودم و استراحت مطلق، تازه عمل کرده بودم و خانه مامی اینا بودم، سال 91 بچه ها قرنطینه بودند و من حتی خانه تکانی نکردم که خاکی بلند نشود و بچه ها اذیت نشوند یادم است خانه را گند گرفته بود و من برایم مهم نبود و اصلا حس و حال سال نو را نداشتم، سال 92 به خاطر شرایطی که داشتیم یکی از بچه ها پیش من بود و یکی پیش مامی البته هر روز یا هر دو سه روز جابه جایشان می کردیم و امسال اولین سالیست که ما یک خانواده چهار نفره هستیم و من از 2 هفته پیش همه کارهایم را کردم و منتظر تحویل سال نو هستم.


منت می گذارید اگر در دعاهایتان خانواده 4 نفری ما را هم دعا کنید... شاد باشید و شادی آفرین


نوشته شده در  سه شنبه 92/12/27ساعت  5:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

اندر احوالات دوقلوداری همین و بس که باید حواست باشد که هیچ فرق و تمایزی بین خودشان احساس نکنند، تمام تلاشم هم از بدو تولد و بهتر بگویم از قبل از تولدشان زمانی که می خواستم نامی برایشان انتخاب کنم همین بوده است.

برای همین کلی گشتم و فکر کردم، و دو تا اسم انتخاب کردم با شرایط ذیل:

نامهای هر دویشان به زبان فارسی 5 حرف است

و به زبان انگلیسی 6 حرف.

هر دو با یک حرف آغاز می شوند و با یک حرف تمام.

نامهایشان دو بخشی است که بخش دوم اسمشان یک کلمه 3 حرفی است که در هر دو اسم تکرار شده است.

معنی نامهایشان هم بسیار نزدیک به هم است : خوشبو و زیبا، با طراوت و دوست داشتن

تعداد افرادی که در کل ایران به این نام ها بودند یکی حدود 50 تا بود و دیگری حدود  60 تا.

خیلی بیکارم؟! خوب وقتی رشته ات ریاضی باشد آن هم از نوع کاربردی و کل دوران بارداری هم استراحت مطلق باشی چنین نابغه ای می شوی در انتخاب نام ...


پ ن I : شماها دخترکانم را به همان نامهای  مجازی نازدانه و دردانه بشناسید و از اسم واقعیشان نپرسید.

پ ن II : ممنون از بابت کامنتها و ایمیل های مربوط به پست قبل، دوستی که برایم ایمیل زد و از تاثیر آن نوشته خاصم در زندگی اش گفت و من حظ کردم و بخصوص پست " روزهای بدی که گذشت" که هنوز هم در ارتباط با آن هم کامنت دارم و هم برایم ایمیل می زنند و از من سوال می کنم و خوشحالم که خیلی از انها امیدوار شدند، ممنونم از همه لطفتان.

پ ن III : در تدریسم هم برای شماره گذاری از اعداد یونانی استفاده می کنم، خیلی از قیافه شان خوشم می آید، کلا خاص بودن را دوست دارم ...



نوشته شده در  پنج شنبه 92/12/22ساعت  11:32 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دلم می خواست وبلاگی برای بچه هایم درست کنم  و وقایع و کارها و حرفهایشان را آنجا ثبت کنم، این کار را نکردم چون ممکن است بانویی که در آرزوی فرزند است آن صفحه را ببیند و به دلش بیاید، حتی اینجا هم آنقدر ها احساس راحتی نمی کنم و سخت است برایم نوشتن در مورد دخترکها.

عاشقانه هایم با امید را هم به همین دلیل نمی توانم خیلی ثبت کنم، که به دل کسی که در آرزوی یار است نیاید.

در مورد بسکتبال هم که نوشته ام باعث خیسی گونه های مریم نازنین شد و من چه قدر متاثر شدم از این بابت.

می دانم منطقی نیست و در دنیای واقعی هم هستند کسانی که شرایط زندگیشان بهتر یا بدتر از من است، می دانم آدم نباید زندگی و شرایطش را بر مبنای شرایط دیگران قرار دهد و بر آن اساس تصمیم بگیرد اما خوب در این دنیای مجازی من این اعتقاد را دارم و هر متنی که می نویسم به این فکر می کنم باعث رنجش دلی نباشم.

خلاصه مصمم بودم برای ننوشتن در این صفحه مجازی... این ها را هم ننوشتم که ناز مجازی! کرده باشم و شماها بیایید و اصرار کنید که بنویسم، که البته آنقدرها هم اینجا خواننده ندارد، بیشتر برای دل خودم و ثبت زندگی و عقایدم می نویسم.

چند روز پیش خانم دکتر نازنینی که فوق تخصص نوزادان است برایم ایمیل زد با این مضمون:

"سلام
من دیروز اتفاقی وبلاگ شما را پیدا و شروع به خواندن قسمت هایی از آن کردم . بسیار تحت تاثیر نوشته های مربوط به دوران زایمان و بستری فرزندانتان در بخش نوزادان و احساستان قرار گرفتم . من فوق تخصص نوزادان در تهران هستم و می خواهیم  یک سری کلاس برای پرستاران و پزشکان بخش برگزار کنیم با عنوان مراقبت تکاملی نوزادان که هدف آن دقیقا کاهش استرس و زجر نوزادان و والدین آن هاست و این که بتوانند این دوره بسیار سخت را کمی راحت تر طی کنند درخواست من این است که آیا اجازه دارم مطالب شما را بازگو کنم در کلاس ها به منظور انعکاس احساسات یک مادر درآ ن دوران ؟ چون با این که من خودم خیلی سعی می کنم محیط مطلوبی برای نوزادان و مادران ایجاد کنم هیچگاه نمی توانم به درستی آن ها را درک کنم ( مثلا در این حد که از سر دخترتان رگ گرفته بودند و شما ناراحت بودید که حتی نمی توانید سرش را نوازش کنید /یا گفتگوهای ناامید یا امیدوار کننده پرستاران) . به هر حال دانستن این تجربیات خیلی خیلی ارزشمند است برای ما .

اگر لطف بفرمایید اجازه دهید ممنون می شوم"

بعد از خواندن متنش مانده بودم!، درست زمانی که تصمیم جدی گرفته بودم برای دیگر ننوشتن این ایمیل را دریافت کردم و خیلی خوشحال شدم که نوشته هایم یک جایی هم می تواند به درد بخورد آن تصمیم مصمم تبدیل شد به تردیدی برای نوشتن یا ننوشتن. که قسمت اولش می چربد چون من نوشتن را دوست دارم اما هنوز تصمیم نگرفتم کدام را انتخاب کنم.



نوشته شده در  یکشنبه 92/12/18ساعت  4:5 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

کل دکوراسیون خانه عوض شده و من چه قدر این دکوراسیون جدید را دوست دارم، خانه خیلی دلباز تر شده، دیروز کلی کار داشتم، انجامشان دادم، ظهر خواستم بخوابم چیزی در درونم نهیب می زد بروم پیاده روی، رفتم، غروب هم با بچه ها رفتیم خانه مادر شوهر، عین جنازه بودم، شام می خواستند ماکارانی درست کنند، امید گفت شما درست نکنید هم آوا درست کند، من ماکارانی هم آوا را بیشتر دوست می دارم، شما درست می کنید من نمی توانم بخورم اما ماکارنی هم آوا را هر چی می خورم سیر نمی شوم!

من را داری!! از خستگی نا نداشتم، دلم می خواست فقط روی کاناپه لم بدهم و بچه ها هم با من کاری نداشته باشند و با عمه هایشان بازی کنند، اما پیشنهاد امید نقشه ام را نقش بر آب کرد، شرایط جور نبود که نیشگونی، چشم غره ای، چیزی نثارش کنم که متوجه پیشنهاد بی موقعش شود، هیچی دیگر مشغول شدم و شام آمده شد، خوردیم و همه به به چه چه کردن... امید حال و روزم را دید و گفت خسته بودی شام درست نمی کردی، گفتم خسته بودم اما چون اسقف اعظم دلشان ماکارانی دست پخت من را می خواست درست کردم، خندید و گفت جبران می کنم ... جبران کرد!!!

تا موقع رفتن کمی دراز کشیدم و بعد هم راهی خانه شدیم، به امید گفتم امید اصلا جان ندارم، دست و پایم نا ندارد، بیا بچه ها را امشب بگذاریم پیش مامی، بردیم آنجا و خودمان آمدیم خانه و بیهوش شدم. 

صبح ساعت 8 پرستار بچه ها آمد و کارهای خانه را انجام داد، زود کارها تمام شد، دلم می خواست برود، دلم تنهایی و خلوت خودم را می خواست، خودش گفت اگر کاری ندارید بروم خبر مادرم را بگیرم، رفت...

الان که دارم تایپ می کنم، یک عدد خمیر ور آمده داخل پلاستیک روی میز آشپزخانه است و من باید بروم با آن، تعدادی نان خرمایی خوشمزه درست کنم، آری باید بروم ...

 

پ ن : چیزی فکرم را مشغول کرده باید با شما در میان بگذارم ...


نوشته شده در  دوشنبه 92/12/12ساعت  11:1 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مریم جان کامنتت را خواندم. بسیار متاثر شدم از اتفاقی که برایت افتاده و بسیار متاثرتر که یکی از نوشته های من اینجور حال تو را دگرگون کرده و تو را به گریه انداخته، دوست ندیده ام، نه، بگذار اینطور صدایت کنم، هم تیمی، تنها نیستی چون خدایی داری که برایت معجزه کرد و تو با آن تصادف و آن آسیب وحشتناک هنوز می توانی راه بروی ...

بانو، دیشب قبل از خواب کامنتت را خواندم و تمام مدت ذهنم در گیر تو بود، برایت خیلی دعا کردم و خیلی از خدا خواستم همانی بشود که تو می خواهی، که بتوانی بار دیگر بسکتبال بازی کنی ...

اما عزیزم، خودمانیم ها! بسکتبال همه چیز نیست، می دانم چه می گویی، می دانم از عشق به بسکتبال حرف می زنی، تک تک حرفهایت را درک کردم، واقعا  در بسکتبال بانوان نه خبری از پولهای آنچنانی هست نه آن شرایط و امکاناتی که آقایان دارند، حتی یادم است در تابستانها ساعت تمرین ما، 1 تا 4 بود، گل گرما و توی ماه رمضان درست بعد از افطار تمرین داشتیم و ساعت خوب تمرین از آن آقایان بود، حتی بچه های تیم ما سالها بدون گرفتن حقوق بازی می کردند، این را گفتم که بدانی می فهمم عاشق بسکتبال بودن یعنی چه، چون تا عاشقش نباشی نمی توانی سختی بکشی و ادامه دهی و صدایت در نیاید...

خانم دکتر، تو بهتر از من می دانی که سلامتی ات اولویت اول است، و اینکه تو بعد از شکستگی های گردنت هنوز هم می توانی راه بروی، جای شکرش باقیست و این خیلی مهم است، نمی گویم نمی شود، نمی توانی بسکتبال بازی کنی، چرا که تو خواستی راه بروی و توانستی، با همت و تلاش و اراده ای که پشت نوشته هایت بود، بی شک تو می توانی باز هم بسکتبال بازی کنی اما الویت اولت را هیچ وقت فراموش نکن، هیچ وقت ...

چند شب پیش داشتم با خواهری که با هم هم تیمی هم بودیم حرف می زدم که چه قدر ما برای بسکتبال وقت گذاشتیم، اما از آن فقط خاطره ای مانده و هیچ جا به دردمان نمی خورد حتی آن همه حکم های قهرمانی، اگر وقتمان را در جایی دیگر، نمی دانم موسیقی، نقاشی و ... صرف می کردیم حتما در آن زمینه ها حرفی برای گفتن داشتیم و لااقل به کارمان می آمد ...

آری عزیزم بسکتبال عشق است اما همه چیز نیست ...

مریم جان، شک نکن هر بار که تمرین بروم و توپ دستم بگیرم یاد تو خواهم افتاد و برایت همان جا از ته قلبم دعا خواهم کرد، قول بده هر وقت که سلامتی ات کامل برگشت و شدی همان مریم پر شر و شور قدیم و دوباره بازی را شروع کردی بیایی اینجا برایم بنویسی " سلام هم تیمی"

 


نوشته شده در  چهارشنبه 92/12/7ساعت  8:17 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نمی دانم قیافه ام چگونه بود که مامی و خواهری اصرار کردن که بچه ها پیش آنها بمانند و من شب آسوده بخوابم، می گفتند این چه قیافه ایست برو استراحت کن.

شب حدودای ساعت 12 ...

هم آوا : امید، امید خوابیدی؟

امید( درحالی که پشتش به من بود با حالتی خواب آلو) :هوم.

هم آوا : خوابم نمی بره.

امید : هوم.

هم آوا : آخه عادت ندارم بی دغدغه و سر و صدای بچه ها و دعوا و مثل آدمیزاد بخوابم.

امید: هوم.

هم آوا : امید بیا یک کاری کنم، خوابم نمی یاد خوب.

امید( با صدایی آلوده به نق!): چه کار؟

هم آوا : خوب یک کاری که وقتی بچه ها هستند نمی توانیم بکنیم!

امید چرخید به طرف من و یک چشمش را باز کرد و نگاهی شیطنت آمیز به من انداخت.

هم آوا : بچه ها هستند نمی شود پفک خورد، بروم پفک بیاورم با هم بخوریم ...

امید پشتش را به من کرد و خوابید و دیگر جوابم را نداد!


پ ن: من عاااااااااااااااااااشق پفکم!


نوشته شده در  دوشنبه 92/12/5ساعت  9:6 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دلم یک دنیا برای خودم تنگ شده است، دلم می خواهد محکم خودم را بغل کنم ...

... هم آوا ... هم آوا ...

                               چه قدر از من دور شده ای ... دور نشده ای ... انگار گم شده ای!

گم شده ای در این روزمرگی ها و هیاهوی این دنیای پر هیاهو ...

من کجا هستم؟

کسی من را ندیده؟!


نوشته شده در  شنبه 92/12/3ساعت  2:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

از دستش ناراحت و کمی با او سرسنگین بودم و خیلی حرف نمی زدم، بعد که رفع کدورت شد، با یک لبخند بدجنسانه گفت:" آخیش راحت بودم، سکوت بود، از غرغر و نق نق هم خبری نبود، آرامش داشتم."

حالا که بحثی پیش می آید نمی دانم چه کار کنم؟ سکوت اختیار کنم یا عین مته برقی بروم روی اعصابش!

بدجور ما را بر سر دو راهی قرار داده این مردکمان!


نوشته شده در  پنج شنبه 92/12/1ساعت  10:1 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

می خواهی تعدادی را به عنوان مهمان دعوت کنی، فکر می کنی چی درست کنی هم خوشمزه باشد، هم همه دوست داشته باشند، هم خاندان شوهر ببینند هنرهای این کدبانوی زیباروی مه رو را!!!

بعد فکر می کنی یکی از آنها بادمجان نمی خورد، یکی تخم مرغ، یکی از آبلیموی داخل غذا بدش می آید، از بوی کره داخل غذا خوششان نمی آید، خامه دوست ندارند، یکی فلفل دلمه ای نمی خورد و انواع پاستا و ماکارونی و اسپاگتی و فتو چینی معده اش را اذیت می کند ...

و اینچنین دستمان بسته است برای هنرنمایی های آنچنانی ...

پ ن 1: یادم باشد بچه هایم را جوری بار بیاورم که همه چیز بخورند مثل خودم، که هم خودشان راحت باشند هم وقتی میهمانی می روند میزبان به آنها فحش ندهد...

پ ن 2: تابلوست که میهمانانم فحش خورده اند؟!


نوشته شده در  چهارشنبه 92/11/30ساعت  11:2 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

به خاطر مشکلات ژنیتیکی نمی توانستند با هم ازدواج کنند، با دیگری ازدواج کرد، خانمی  مهربان و خوشرو، بچه دار شدند دختری زیبا و آرام، اما در طی این 6 سال زندگی همچنان با آن دختر در تماس بود، از همسرش جدا شد و این هفته عقدش بود با آن دخترک ...

چه قدر راحت قاتل می شویم، قاتل روح و روان یک زن، قاتل احساسات دخترکی 4 ساله، قاتل یک زندگی، یک خوشبختی، یک آرزو یک امید، حسرت می نشانیم بر دل، اما باید ببینیم چه چیز درو خواهیم کرد!! غبطه؟! پشیمانی؟! نمی دانم هر چه باشد قطعا خوشبختی و سعادت نخواهد بود...خدا به تو رحم کند مردک، قاتل جسم یک بار می کشد و دیگر تمام، قاتل روح هر روز و هر لحظه می کشد...



نوشته شده در  سه شنبه 92/11/29ساعت  10:16 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]